سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که همراه آرزوى خویش تازد ، مرگش به سر در اندازد . [نهج البلاغه]

 

شب عملیات من  جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد! برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ... گلوله توی پیشانی علی بود.

 

نوشته مهدی پورامین

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط بسج و ما 89/4/3:: 1:39 صبح     |     () نظر